ستایشستایش، تا این لحظه: 16 سال و 10 روز سن داره

بچه ها بیاین بازی

مریضی ستایش

سلام به عشق مامانی ما دیشب از زنجان برگشتیم اونجا هوا سرد بود ومن همش نگران بودم مبادا کوچولوی مامانی سرما بخوری اخه تو لباسای گرم نمیپوشیدی چون کلافه ات میکنه تا امروز صبح حالت خوب بود اما بعد از ظهر یه دفعه بی حال شدی وغذا نخوردی وخوابیدی یه دفعه تو خواب تب کردی من وبابایی خیلی نگرانت بودیم ظهر بود وما چاره ای نداشتیم جز اینکه صبر کنیم تا مطب دکتر باز بشه وقتی از خواب بلند شدی برات غذا اوردم وتو چند قاشق بیشتر نخوردی با بابایی سریع بردیمت دکتر الهی مامان قربون شیرین زبونیات بشه وقتی وارد اتاق دکتر شدیم به دکتر گفتی سلام اقای دکتر به من امپول بزن تا زود خوب شم دکتر هم خندید وگفت چه دختر شجاعی هستی تو .بعد از معاینه دکتر گفت مثل این...
24 مهر 1390

بازگشت به خونه

بعد یه غیبت تقریبا طولانی ما برگشتیم خونه ستایشم خیلی خوشحال بودی و حسابی بازی میکردی ستایش مثل همه بچه ها عاشق عروسیه وقتی عمه جونش اومد کلی گریه کردی و میگفتی من میخوام برم بخل عمه اخه عمه ام علوس شده وقتی رفتی بغل عمه جونت انگار کل دنیا زیر پاهات بود همه متوجه ذوق تو چشمات شده بودن علوسکم با اون لباسای خوشگلت خیلی ناناز شده بودی مهمونا همه بغلت میکدردن ومیبوسیدنت .تو عروسی میرقصیدی و شادی میکردی بعد عردسی هم رفتیم خونه عمه باباجون اونا هم بهت یه قربونی دادن و تو هم میگفتی مامان ببیی رو ببریم خونمون اونجا چند تا بره کوچولو بود ولی تو ازشون میترسیدی و وقتی نزدیکت میشدن گریه میکردی.چون هوا سرد بود نتونستیم جایی بریم من وبابایی میتر...
23 مهر 1390

ماجرای های اخر عمر

حالش خيلي عجيب بود، فهميدم با بقيه فرق مي کنه. گفت: يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه. گفتم: چشم؛ اگه جوابشو بدونم، خوشحال مي شم بتونم کمک تون کنم. گفت: دارم مي ميرم. گفتم: يعني چي ؟ گفت: یعنی دارم مي ميرم ديگه. گفتم: دکتر ديگه اي؛ خارج از کشور ؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نمي شه کرد. گفتم: خدا کريمه، ايشاله که بهت سلامتي مي ده. با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بميرم، خدا کريم نيست ؟ فهميدم آدم فهميده ايه و نمي شه گول ماليد سرش. گفتم: راست مي گي، حالا سوالت چيه ؟ گفت: من از وقتي فهميدم دارم مي ميرم، خيلي ناراحت شدم. از خونه بيرون نمي اومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منت...
23 مهر 1390

عروسی

علوشی علوشی علوشی عمه جونه بچه ها بیایید بقرصیم من که خیلی قرصیدم عمه جونم خیلی خوگشل شده بود منم همش بخل عمه جونم میرفتم کلی با عمه عکس انداختم یه عالمه هم قرصیدم ...
21 مهر 1390

روز جهانی کودک....

جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد     اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد     کاش دنیا به زیبایی روزهای کودکی می شد ...
17 مهر 1390

اولین آپ خاله صفولااااا...

شلام علیکومممممممممم من خاله صفولا ستایشمم هشتممممممممممم   ستایشم لفته علوشی  دلم واشت تنگولیده علوشی عمه جونشه   ستایش منم مث همه نی نی ها عاشق علوشیه ایشاالله همه عمرش خوش و خندون باشه مث من خوب فقط خواشتم در جریان باشین که چلا مامانش آپ نمیذاله اینم بلای شماااا           ...
16 مهر 1390